کد مطلب:140239 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:180

کیفیت خروج حضرت مسلم بن عقیل به نوشته ملا حسین کاشفی در روضة الشهداء
مرحوم ملا حسین كاشفی در كتاب روضة الشهداء می نویسد:

چون خبر گرفتاری هانی بن عروه و اهانت های ابن زیاد و ضرب و شتم آن ملعون نسبت به آن عالی مقدار به سمع حضرت مسلم بن عقیل سلام الله علیه رسید عرق غضبش در حركت آمده هر دو پسر خود را به خانه شریح قاضی فرستاد و ملازمان را فرمود تا نداء كردند:

ای دوستان اهل بیت همه جمع شوید، قریب بیست هزار مرد مسلح و مكمل مجتمع شدند و مسلم سوار شده آن جماعت در ركاب دولت او روان گشتند و روی به قصر امارت نهادند، پسر زیاد با طائفه ای از اشراف كوفه كه در مجلس با او بودند و با جماعتی از ملازمان و لشگریان كه داشت در كوشك متحصن شدند و مسلم با لشگر خود گرداگرد قصر درآمده بین فریقین جنگ و جدال دست داد و نزدیك به آن رسید كه قصر را بگیرند، ابن زیاد بترسید و حكم كرد تا رؤسا كوفه مثل: كثیر بن شهاب و محمد اشعث و شمر ذی الجوشن و شبث بن ربعی به بام كوشك برآمده اهل كوفه را تخویف كردند، كثیر گفت: ای كوفیان، وای بر شما اینك لشگر شام دمبدم می رسند و امیر سوگند می خورد كه اگر همچنین بر محاربه خود ثابت باشید روزی كه دست یابم بی گناه را به جای گناهكار بگیرم و حاضر را


به عوض غایب عقوبت كنم، ای مردمان بر خود ببخشائید و بر عیال و اطفال خود رحم كنید، كوفیان كه این كلمات شنودند خوفی عظیم و هراسی بزرگ بر دلهای ایشان مستولی شد و بنابر عادت قدیم خود رسم بی وفائی پیش آوردند و از خدا و رسول او شرم نداشته عهد و پیمان را ناكرده و انواع سوگندان را ناخورده انگاشتند و روی به منازل خود آورده مسلم را تنها گذاشتند، هنوز آفتاب غروب نكرده بود كه همه برفتند و با مسلم سی كس و به روایتی ده كس مانده بود، پس مسلم بازگشت و برای ادای نماز به مسجد درآمد و چون نماز گزارده از مسجد بیرون آمد آن جماعت نیز رفته بودند، مسلم حیران بماند و گفت این چه حال است كه من مشاهده می كنم و این چه صورت است كه معاینة می بینم، دوستان را چه شد كه از راه برتافتند و به قدم بی وفائی در راه عذر و بی مروتی شتافتند، ای دریغ كه كوفیان از روش راستی به هزار مرحله دورند و از سلوك منهج مهر و وفا به همه روی ملول و نفور



اندر اول خودنمائی می كنند

و اندر آخر بی وفائی می كنند



چون چنین جلدند در بیگانگی

پس چرا آن آشنائی می كنند



پس مسلم سوار شد بدان نیت كه از كوفه بیرون رود، ناگاه سعید بن احنف بن قیس به وی رسید و گفت:

ایها السید به كجا می روی؟

گفت: از كوفه بیرون می روم تا در جائی استقامت كنم، باشد كه جمعی از بیعتیان به من پیوندند، سعید بن احنف گفت:

زینهار، زینهار كه همه ی دروازه ها را فرو گرفته اند و راهداران بر سر راهها نشسته تو را می طلبند.

مسلم گفت: پس چه كنم؟

گفت: همراه من بیا تا تو را جائی برم كه در پناه گیرند، پس مسلم را بیاورد تا بر


در سرای محمد بن كثیر رسید و او را آواز داد كه اینك مسلم بن عقیل را آورده ام.

محمد بن كثیر پای برهنه بیرون دوید دست و پای مسلم را ببوسید و گفت:

این چه دولت بود كه مرا دست داد و این چه سعادت است كه روی به منزل من نهاد.



گذر فتاد بسر وقت كشتگان غمت

هزار جان گرامی فدای هر قدمت



فكند سر و قدت بر من از كرم سایه

مبادا ز سر من دور سایه ی كرمت



پس محمد بن كثیر مسلم را به خانه درآورد و در منزل شایسته بنشاند و اصح آن است كه در زیر زمین خانه ای داشت وی را آنجا پنهان كرد و به واسطه غمازان این خبر به پسر زیاد رسید كه مسلم در خانه ی محمد بن كثیر است.

ابن زیاد پسر خود خالد را با جمعی فرستاد تا محمد بن كثیر و پسرش را گرفته بیاورند و مسلم را در خانه ی او بجویند و اگر بیابند به دارالاماره حاضر سازند، خالد بیامد و به یك ناگاه در سرای ابن كثیر را فرو كوفت و او را و پسرش را به دست آورده نزد پدر فرستاد و هر چند در آن سرای جستجو كردند از مسلم نشان نیافتند.

اما پسر زیاد را چون چشم بر محمد بن كثیر افتاد آغاز سفاهت كرد. [1] .

محمد بن كثیر بانگ بر او زد كه ای پسر زیاد من تو را همی شناسم پدر تو را به ستم بر ابوسفیان بستند، تو را چه زهره آنكه با من سفاهت كنی، ایشان در این سخن بودند كه از هر گوشه شهر كوفه آواز كوس حربی و ناله ی نای رزمی می آمد و آن چنان بود كه قوم و قبیله ی محمد بن كثیر بسیار بودند، چون شنودند كه ابن زیاد او را و پسرش را گرفتند همه در سلاح شدند و قرب ده هزار كس روی به كوشك نهادند و غوغای عام با ایشان یار شد و گذر بر پسر زیاد تنگ آمد بفرمود تا محمد كثیر و پسرش را بر بام كوشك بردند و بدان مردم نمودند و خیال مردم آن بود كه مگر ایشان را كشته اند، چون ایشان را زنده و سلامت دیدند دست از جنگ باز


داشتند و محمد بن كثیر را اجازت شد كه بیرون آید و پسر را آنجا بگذارد و مردم را تسكین دهد، محمد بن كثیر بیرون آمد و قوم خود را بازگردانید و به منزل خویش آمده از مسلم خبر گرفت پس به شب سلیمان بن صرد خزاعی و مختار بن ابو عبیده و رقاء بن عازب و جمعی از مهتران كوفه پیش وی آمدند و گفتند:

ای بزرگ دین فردا پسرت را از كوشك بیرون آر تا مسلم را برداریم و از كوفه بیرون رفته در قبائل عرب بگردیم و لشگر عظیم جمع كرده به ملازمت امام حسین رویم و به اتفاق وی كمر حرب دشمنان بر میان جد و جهد بندیم.

بر این اتفاق كردند، قضا را اول بامداد بود كه عامر بن طفیل با ده هزار مرد از شام آمده به ابن زیاد پیوست و او بدان لشگر استظهار تمام یافته محمد بن كثیر را طلبید و ملازمان خود را فرمود تا همه سلاح پوشیدند و محمد بن كثیر روی به دارالاماره نهاد و قوم او با غوغای عام سی چهل هزار مرد گرداگرد قصر را فرو گرفتند و چون محمد بن كثیر بیامد، پسر زیاد روی بدو كرد كه بگو تو جان خود را دوست می داری یا جان مسلم بن عقیل را؟

جواب داد: ای پسر زیاد باز بر سر این حدیث رفتی، جان مسلم را خدا نگهدارد و جان من اینك با سی چهل هزار شمشیر است كه حوالی تو را فراگرفته اند.

ابن زیاد سوگند یاد كرد كه به جان یزید كه اگر مسلم را به دست من باز ندهی بگویم تا سرت از تن بردارند.

محمد بن كثیر گفت: یابن مرجانه تو را كجا زهره آن باشد كه موئی از سر من كم كنی.

ابن زیاد منفعل شد و دواتی پیش او نهاده بود برداشت و بیفكند بر پیشانی محمد بن كثیر آمده و بشكست، ابن كثیر تیغ بركشید و قصد پسر زیاد كرد.

مهتران كوفه كه حاضر بودند در وی آویختند و تیغ از دست او بیرون كردند و


خون از پیشانی وی می چكید، نگاه كرد معقل جاسوس كه به حیله و مكر حال مسلم را معلوم كرد آنجا ایستاده بود و تیغی حمایل كرده دست بزد و آن تیغ را بركشید بر میان آن ناكس غدار زد كه چون خیار ترش دو نیم كرد.

ابن زیاد از سر تخت برخاست و در خانه گریخت و غلامان را گفت: این مرد را بكشید.

غلامان و ملازمان قصد وی كردند و او تیغ میزد تا ده كس را بینداخت، آخر پایش به شادروان برآمد و بیفتاد و غلامان گرداگرد وی درآمدند و بر سر او ریختند او را شهید كردند پسر محمد بن كثیر كه آن چنان دید با شمشیر كشیده غران و غریوان روی به در كوشك نهاد هر كس پیش می آمد او را فی الحال به عرصه ی عدم می فرستاد، القصه به پایمردی شجاعت دستبردی نمود كه هر كه از دوست و دشمن آن را می دید آفرین می كرد.



تا جهان رسم دستبرد نهاد

دستبردی چنین ندارد یاد



و تا به در كوشك رسید بیست سردار را از پای درآورده بود ناگاه غلامی از عقب وی درآمده نیزه ای بر پشت او زد كه سر سنان از سینه اش بیرون آمد و آن نوجوان از پای درافتاده ودیعت جان به قابض ارواح داد رحمة الله علیه، خروش از درون قصر برآمد و لشگری كه درون بودند بیرون آمده بر قوم محمد بن كثیر حمله كردند و ایشان پیش حمله آنها باز آمده در هم آویختند



چو دریای هیجا درآمد به جوش

ز مردان جنگی برآمد خروش



ز خون دلیران و گرد سپاه

زمین گشت سرخ و هوا شد سیاه



قوم كوفه دلیروار می كوشیدند و لشگر شام در حرب ایشان خیره میماندند، ابن زیاد فرمود كه جنگ ایشان برای محمد بن كثیر و پسر او است سر هر دو را از تن جدا كرده در میان ایشان افكنید تا دل شكسته شده ترك كارزار كنند، پس آن هر دو سر را از تن جدا كرده در معركه افكندند و چون كوفیان آن سرها بدیدند در


رمیدند و چون شب درآمد از ایشان دیاری نمانده بود، پس مختار دید كه كار از دست بیرون رفت بر اسب نشسته با قومی از بنی اعمام خود راه قبیله ی بنی سعد پیش گرفت و سلیمان بن صرد خزاعی نیز به محله ی بنی زید رفت و رقاء بن عازب پناه به محله شریح قاضی برد كه در آن محله شیعه اهل بیت بسیار بود.

اما چون مسلم خبر شهادت محمد بن كثیر و پسرش را شنید به غایت ملول و محزون گشته به غضب از خانه ایشان بیرون آمده سوار شد و راه دروازه می طلبید كه بیرون رود ناگاه در میان طلایه [2] پسر زیاد افتاد و ایشان دو هزار سوار بودند و سپهسالار ایشان محكم بن طفیل بود ناگاه مسلم را بدیدند یكی از وی پرسید كه تو كیستی؟

گفت: مردی ام از عرب از قبیله فزاره می خواهم كه به میان قوم خود باز روم.

آن كس گفت: باز گرد كه این نه راه تو است.

مسلم بازگشت و چون به دارالربیع رسید دید كه خالد پسر ابن زیاد با دو هزار مرد ایستاده است از آن طرف نیز برگشت چون به كناسه رسید حازم شامی را با دو هزار مرد آنجا بدید دلیروار بگذشت و روی به بازار درودگران نهاد، در آن وقت صبح دمیده بود و هوا روشن شده حارس كناسه مسلم را بدید بر مركبی نشسته و نیزه در دست گرفته و دراعه پوشیده و تیغ قیمتی حمایل كرده آثار شجاعت و سطوت از او ظاهر و امارت شوكت و صلابت از سواری او لائح و باهر.



سواری همچو برق و باد می راند

كه باد از رفتن او باز می ماند



چو دیگ از آتش بیداد جوشان

ز باد كینه چون دریا خروشان



حارس را در دل آمد كه این سوار نیست مگر مسلم بن عقیل، فی الحال به در سرای پسر زیاد آمد و نعمان حاجب را گفت:


ای امیر من مسلم را دیدم كه به بازار درودگران می رفت و روی به دروازه ی بصره نهاده بود، نعمان با پنجاه سوار بدانجانب روان شد، ناگاه مسلم باز پس نگریست جمعی از سواران را دید كه از عقب او می آیند فی الحال از اسب فرود آمد و بانگ بر اسب زد، اسب بر شارع بازار روان شد ناگاه مسلم روی به محله نهاد و گمان می برد كه از آنجا راه بیرون می رود، آن كوچه خود پیش بسته بود مسلم بدان كوچه درون رفت مسجد ویرانی دید بدان مسجد درآمد و در گوشه ای بنشست، اما چون نعمان پی اسب برگرفت و می رفت تا به محله حلاجان اسب را بازیافت و از سوار هیچ اثر پیدا نبود حاجب خیره فرو مانده، اسب را گرفته بازگشت و پیش پسر زیاد آمده صورت حال باز نمود ابن زیاد بفرمود تا دروازه ها را مضبوط كردند و در محله ها منادی زدند كه هر كه خبر مسلم یا سر مسلم را بیاورد او را از مال دنیا توانگر گردانم، مردم در تكاپوی وی افتادند و قدم در راه جست و جوی نهادند و مسلم در آن مسجد ویرانه گرسنه و تشنه بود تا شب درآمد قدم از مسجد بیرون نهاد و نمی دانست كه كجا می رود و با خود می گفت:

ای دریغ كه در میان دشمنان گرفتارم و از میان ملازمان امام حسین بر كنار، نه محرمی كه با او زمانی غم دل بگذارم و نه همدمی كه راز سینه و غم دیرینه با او در میان آرم، نه پیكی دارم كه نامه ی سوزناك دردآمیز من به امام حسین رساند نه یاری كه پیغام غمزدای محنت انگیز من ببارگاه ولایت پناه آن حضرت معروض دارد.



نه قاصدی كه پیامی به نزد یار برد

نه محرمی كه سلامی بدان دیار برد



فتاده ایم به شهر غریب و یاری نیست

كه قصه ای ز غریبی به شهریار برد



مسلم سرگشته و حیران در آن محله می رفت ناگاه به در سرائی رسید پیرزنی دید آنجا نشسته تسبیحی در دست می گرداند و كلمه ذكر الهی بر زبان می گذراند و نام آن زن طوعه بود، مسلم گفت: یا امة الله هیچ توانی كه مرا شربت آبی دهی تا حق تعالی تو را از تشنگی قیامت نگاهدارد كه من به غایت سوخته دل و تشنه جگرم.


طوعه بطوع و رغبت جواب داد كه چرا نتوانم و فی الحال برفت و كوزه ای آب خنك ساخته بیاورد مسلم آب بیاشامید و همانجا بنشست كه كوفته و مانده بوده و دیگر اندیشه كرد كه چندین هزار كس او را می جویند مبادا كه در دست كسی گرفتار گردد، اما چون مسلم بنشست پیرزن گفت: شهری است پر آشوب، برخیز و به وثاقی كه پیش از این می بوده ای باز رو كه نشستن تو اینجا در این وقت موجب تهمت من می شود.

مسلم گفت: ای مادر من مردی ام از خاندان عزت و شرف و غربت زده از یار و دیار خود دور افتاده نه منزلی دارم و نه جائی، نه بقعه ای و نه سرائی، آری



در كوی بلا ساخته دارم وطنی

در منزل درد خسته جانی و تنی



هر چند به كار خویش در می نگرم

محنت زده ای نیست به عالم چو منی



اگر مرا در خانه خود جای دهی امید چنان است كه حق سبحانه و تعالی ترا در روضه بهشت جای دهد.

طوعه گفت: تو چه نام داری و از كدام قبیله ای؟

مسلم گفت: از محنت زدگان ستم دیده و غریبان جفا كشیده چه می پرسی؟

طوعه مبالغه از حد گذرانید.

مسلم به ضرورت اظهار فرمود كه من مسلم بن عقیلم، پسر عم امام حسین، كوفیان با من بی وفائی كردند و مرا در ورطه ی بلا گذاشتند و خود جان به سلامت بیرون بردند و حالا در این محله افتاده ام و دل بر هلاك نهاده و با این همه یك زمان از یاد امام حسین غافل نیستم و ندانم كه حال او با این مردمان بكجا انجامد.

طوعه چون دانست كه او مسلم بن عقیل است بر دست و پای وی افتاد و فی الحال او را به خانه خود درآورده منزلی پاكیزه جهت وی مهیا ساخت و از مطعومات و مشروبات آنچه داشت حاضر گردانید و با بهجت نامتناهی وظایف شكر الهی بر مشاهده لقای وی به تقدیم می رسانید.



[1] يعني آغاز دشنام دادن نمود.

[2] طلايه يعني مقدمه لشگر